شخصی به نام حسین مدمل بود که در نزدیکی صحن حضرت امیرالمؤمنین (ع) خانهای داشت که به آن، ساباط حسین مدمل میگفتند که متّصل به دیوار صحن مقدّس بود و حسین مدمل، صاحب ساباط ، دارای زن و بچّههایی بود...
شخصی به نام حسین مدمل بود که در نزدیکی صحن حضرت امیرالمؤمنین (ع) خانهای داشت که به آن، ساباط حسین مدمل میگفتند که متّصل به دیوار صحن مقدّس بود و حسین مدمل، صاحب ساباط ، دارای زن و بچّههایی بود...
مردی به نام حاج مؤمن در شیراز بود که جمعی به تقویٰ و اخلاص و مقام یقین و انقطاع او شهادت میدهند.
در زمان رژیم سابق، مأمورین ساواک نزد پسردائی حاج مؤمن به نام عبدالنّبی چند قبضه اسلحه پیدا میکنند و متوجّه میشوند که او از افراد انقلابی است و بالأخره او را محکوم به اعدام مینمایند...
سیّد حسن بن حمزه که یکی از علماء بزرگ شیعه است به نقل از مرد صالحی نقل میکند که: ((من در یکی از سالها به قصد زیارت بیت الله و اعمال حجّ از منزلم بیرون رفتم و اتّفاقاً آن سال گرما و امراض مسری زیاد شده بود...
حاج علی اصغر سیف نقل میکند که: یکی از اطبّای شیراز، زنی از خارج گرفته بود و او را مسلمان کرده بود و برای اوّلین بار به سفر حجّ برده بود...
امیر اسحاق استرآبادی میگوید: ((من در را مکّه از قافله جا مانده و در بیابان سرگردان و حیران گردیدم به حدّی که از زنده بودن خود مأیوس شدم...
امام زمان (ع) به من فرمود: ((به اذن خدای تعالیٰ برخیز)) و مرض فلج بکلّی از من برطرف شد...
سیّد باقی بن عطوه علوی حسنی میگوید: ((پدرم عطوه زیدی بود و او را مرضی بود که اطبّاء از علاجش عاجز بودند و او از ما پسران، آزرده بود و از میل ما به مذهب امامیّه ناراحت بود...
مرحوم شیخ حرّ عاملی میگوید: ((من وقتی ده ساله بودم مریضی سخت گرفتم به طوری که فامیل و نزدیکان من جمع شدند و گریه میکردند و آماده شدند برای عزاداری و مطمئن شدند که من در آن شب میمیرم...